وقتی که زندگانیم دیگر چیزی نبود هیچ جزء تیک تاک ساعت دیواری٫ دریافتم که باید دیوانه وار دوست بدارم و عاشق شوم..........(از فروغ فرخزاد)
به چمن زار بیا ِ به چمن زار بزرگ و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم - هم چنان آهو که جفتش را.....................
(ه ر ی )
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت
به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت،
کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است
و در$آن عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در میآرد،
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانهی نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟
( ه ری)